بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 902
بازدید کل : 39454
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:44 :: نويسنده : mozhgan

خب که چي ؟
- خب ، بعدش به من گفت که آب پرتقال رو بخورم تا ليوانش رو ببره پايين منم خوردم وليوان رو دادم دستش و کمي باهاش حرف زدم تا شکي داشت بر طرف بشه ، اما موضوع رو بهش نگفتم ، اون هم شب بخير گفت و با لبخندي از اتاقم رفت بيرون . قبل از اين من به بهونه هديه ي سهيل خودم رو به خواب آلودگي زده بودم اما خوابم نمي اومد ولي بعد از رفتن رئوف يه دفعه خوابم گرفت و بدون اين که هديه رو باز کنم خوابيدم و صبح هم ديرتر از همه از خواب بيدار شدم . وقتي هم از خواب بلند شدم کسل و ضعيف بودم . مامان هم مدام غر مي زد که کلي کار ريخته رو سر ما اون وقت من خوابيدم . وقتي بهش گفتم چرا بيدارم نكرديد گفت صد بار صدات كرديم اما بيدار نشدي . در صورتي كه من يك لحظه هم صداي مامان رو نشنيده بودم . خودم هم مي دونم دارم اشتباه مي كنم ولي ارمان اين موضوع دقيقا دو ماه پيش بود وقتي امير رو با اب پرتقال ديدم،تمام تنم يخ كرد و بي اختيار تمام اون صحنه ها جلوي چشمم رژه مي رفتن و فكرهاي بي خود عذابم مي دادند و به همين دليله كه حالم بد شده .

 

______
براي مدتي هيچ كس حرفي نزد ، ارمان بد جوري توي فكر بود، امير و پرستو هم كه رئوف رو نمي شناختند ولي خيلي گيج و كلافه بودند . خودم هم حال درستي نداشتم ، بد جوري به هم ريخته بودم ، عاقبت ماجرا رو نمي دونستم ،دوست داشتم اشتباه كرده باشم . ولي يك حس موذي به من مي گفت وقتي من بي گناهم كسي جز فردي كه از دستم عصباني بوده ، نمي تونه اين كار رو كرده باشه ،توي فكر بودم كه ارمان گفت :
-واقعا گيج شدم ، يعني باورم نمي شه ولي حرف هاي تو هم درست به نظر مياد ، پاك كلافه شدم .
پرستو كه تا ان لحظه ساكت بود گفت : غزل در مورد رئوف چيزي به من نگفته بودي ؟
-خودم هم همين الان به فكرم رسيد .
-خب ،حالا رئوف كي هست ؟
-پسر خاله ام .
امير و ربه ارمان كرد و گفت : يعني پسر خاله ادم اين قدر پست مي شه ؟
-هنوز هيچي معلوم نيست ،بيخودي گناه مردم رو نشوييد .
-راستي تو از كجا مي دوني كه غزل رو دوست دراه ؟
-كي ؟
-رئوف ديگه .
-تو هم اگر در موقعيت نم بودي نسبت به خيلي مسائل دقيق مي شدي ،اين مسئله رو فقط من نمي دونم همه مي دونن .
من كه تعجب كرده بودم گفتم :
-يعني چي همه مي دونن ؟
-يعني اين كه همه مي دونن كه رئوف تو رو دوست داره ، من خودم شك كرده بودم ولي وقتي مادرم گفت كه مادر شما بهش گفته كه رئوف پسر خواهرش به تو علاقه داره مطمئن شدم .
-چي داري مي گي ؟ مامانم از كجا مي دونه ؟
-نمي دونم ،اما مثل اينكه خاله ات در مورد تو با مادرت صحبت كرده .
-خب ادامه اش .
-هيچي ديگه ،يعني اينكه از تو براي رئوف خواستگاري كردن .
-مامانم چي گفته ؟
-اونا هم راضي هستن ولي چون تو تازه دانشگاه قبول شده بودي و هنوز هم عسل و نيما سر خونه زندگيشون نرفته بودن ، بهشون گفتن كه فعلا زوده تا بعد كه با خودت صحبت كنن .
گيج شده بودم ،اخه چرا هميشه اين اتفاق هاي مهم رو از من پنهون مي كردند ،از دست مامان خيلي عصباني بودم كه چرا به خاله جواب رد نداده بود يا چرا حداقل با من مشورت نكرده بود ،بد جوري فكرم مشغول بود كه صداي زنگ در به گوش رسيد ،امير متعجب گفت :
-يعني كيه ؟
پرستو گفت : شايد همسايه ست چون زنگ پايين رو نزدن .
-پس تو برو در رو باز كن .
پرستو به سمت در رفت و گفت كيه ؟
اما جوابي به گوش نرسيد ، مجبور شد در رو باز كند . باورم نمي شد تمام تنم يخ كرد ،رنگ به وضوح از صورتم پريد ، يعني واقعا ً درست مي ديدم ، ارمان هم دست كمي از من نداشت ،او هم خيلي ترسيده بود . امير و پرستو ساكت ايستاده بودند . من فقط نگاه مي كردم ترس تمام تنم رو مي لرزوند كه نيما گفت :
-اقا ارمان دست شما درد نكنه .
ارمان هيچي نگفت اما نيما عصباني شد و صدايش را بلند تر كرد و گفت :
-چرا لال شديد ؟ چرا حرف نمي زنيد ؟ حرفي نداريد بزنيد درسته ؟ اخه خجالت نكشيديد ؟ با شما هستم اقا ارمان ،حناب دكتر ،خانوم پرستار شماهايي كه به اصطلاح داشتيد به ما كمك مي كرديد كه غزل خانم رو پيدا كنيم ،شماها انسان نيستيد ،شعور نداريد . احمقيد .
رها كنار نيما امد تا ارومش كنه اما نيما داد زد و گفت :
-ولم كن ،بذار حرفم رو بزنم ،اخه تا كي بايد خونسرد باشم ؟ بي انصاف ها توي اون خونه يه چشم همه اشك بود يه چشمشون خون و انتظار ،نگاه مادرم به در خشك شد بس كه منتظر ورور غزل بود ، شما ها شرف نداريد كه با ما اين كار رو كرديد .
هنوز از تعجب بيرون نيامده بودم اخه ان ها ادرس اينجا رو از كجا پيدا كرده بودند ؟ رها اروم ايستاده بود و گريه مي كرد ،امير و پرستو به وضوح ترسيده بودند پيام هم به همراهشون اومده بود و اروم با سرزنش فقط به من نگاه مي كرد، نيما رو نشناختم ريش و سيبيلش بلند شده بود و موهاش رو هم كوتاه نكرده بود . خيلي داغون بود ،اين را از ظاهرش متوجه شدم واي به حال درونش . نيما ساكت شده بود هيچ كس حرفي نمي زد كه من با ترس و لزر سكوت رو شكستم و بريده بريده گفتم :
-داداش من ازشون خواستم به شما هيچي نگن .
-ببند دهنت رو ،ديگه به من نگو داداش .
ساكت شدم اما پيام رو به نيما گفت :
-بس كن نيما ،ما نيومديم اينجا كه دعوا كنيم .
-اتفاقاً براي همين كار اومديم . تمومش كن نيما ،بذار اونا هم حرف بزنن تا متوجه جريان بشيم .
-اخه چي دارن كه بخوان بگن . يعني چي مي تونن بگن ؟
پيام سكوت كرد و نيما نگاهش رو به من دوخت ،حاضر بودم بميرم اما نيما ان طور نگاهم نكند ، داشتم خرد مي شدم . نكاهم را از او گرفتم و به زمين دوختم . نيما به سمت من اومد و رو به رويم ايستاد . نفس توي سينه ام حبس شده بود كه نيما گفت :
-چيه ،چرا سرت رو انداختي پايين ؟ چرا حرف نمي زني ؟ خجالت مي كشي ،اره ؟ حرف بزن ديگه ،يه چيزي بگو ،بذار باور كنيم كه پيدات كرديم ،هر چند كه گم نشده بودي !
با عصبانيتي كه داشت اما بغض بد جوري گلوش رو گرفته بود ، اروم سرم رو بالا اوردم و گفتم :
-داداش ،ببخشيد .
اما برق از سرم پريد چنان سيلي به گوشم زد كه تمام بدنم سوخت . توي چشماش نگاه كردم،اشك از چشماش سرازير شده بود اما باز داد زد و گفت :
-مگه بهت نگفنم به من نگو داداش؟
-معذرت مي خوام ، متوجه نبودم داداش .
نمي دونستم به جز داداش جه بايد مي گفتم اما سيلي دوم رو هم خوردم ،هيچ كس جلوي نيما رو نمي گرفت ، ارمان و پيام به سختي خودشون رو كنترل كرده بودند ، امير و پرستو هم دخالتي نمي كردند دستم رو به صورتم گذاشتم و گفتم :
-چرا مي زني داداش؟
سيلي سوم رو محكم تر خوردم ،اما اين بار دردي رو احساس نكردم ،احساس مي كردم قلبم تير مي كشد ،سرم رو انداختم پايين اما دستان نيما صورتم رو بلند كرد ،اشك توي چشماش بود ،به سختي نگاهي به او كردم كه گفت :
-من داداش تو نيستم ،پس حق نداري به من بگي داداش .
-اخه چرا ؟مگه من چي كار كردم ؟
-خفه شو ،هيچي نگو .
ديگر حتي به غرورم بر نمي خورد اروم گفتم : چشم هر چي شما بگيد داداش.
نيما دوباره دستش رو بالا اورد كه سيلي چهارم رو بزند اما پيام دستش رو گرفت ،نيما به سمت پيام برگشت اما اين بار سيلي به گوش نيما زده شد ،مغرم سوت كشيد ،پيام خيلي عصباني بود ،نيما سكوت كرده بود به كنار پيام رفتم و گفتم :
-دايي چرا اين كار رو كردي ؟
اما پيام بي تفاوت به من رو به نيما گفت : سريع همه چيز رو يادت رفت ؟ خوبه همين الان پشت در مي گفتيدارم از خوش حالي از پا درمي يام . مي گفتي دلت براي غزل يه ذره شده ، اينه دوست داشتن و دلتنگي تو ؟ اره ؟ اينه ؟ ادم با خواهرش اين كار رو مي كنه ؟ فكر كردي خيلي خوش غيرتي ؟ تو اگر غيرت داشتي نمي ذاشتي خواهرت اصلا از خونه رونده بشه چه برسه بخواد فرار كنه !اينا غيرت نيست اقا نيما ،ما اومديم غزل رو با خودمون به خونه برگردونيم نه اين كه مانعي بشيم كه ديگه هيچ وقت به اون خونه بياد ،تو كه مي گفتي از وقتي غزل رفته همه چيز باهاش رفته ،تو كه مي گفتي غزل همه چيز شما بود و همه چيز شما نيست شده ،تو كه ميگفتي بشتر از جونت دوستش داري ،اين جوري دوستش داري ؟
پيام بد جوري بغض كرده بود ،نيما سرش رو بلند كرد تما صورتش از اشك خيس بود . ،نگاهي به من انداخت اما من نگاهم رو به زمين دوختم ،نيما نگاهي به پيام انداخت و مثل جرقه بلند داد زد و گفت :
-دوستش دارم كه اين جام . اگه دوستش نداشتم كه هيچ وقت به دنبالش نمي اومدم . به خدا دوستش دارم به خدا دوستش دارم .
زد زير گريه و دو زانو بر روي زمين نشست ،دلم داشت اتش مي گرفت ،رو به روش نشستم و با گريه گفتم :
-تو رو خدا گريه نكن ،باشه ديگه بهت نمي گم داداش ولي تو رو خدا تو ناراحت نباش ،همه اش تقصير منه تو حق داري ،تو رو جون هر كسي كه دوست داري گريه نگن ،من حاضرم بميرم اما گريه ي شما رو نبينم من ارزش اينو ندارم كه به خاطر من اين طوري مي كني و خودت رو عذاب مي دي ،من جز دردسر و رنج و عذاب واسه ي شما هيچ چيز ندارم پس واسه چي اومدي دنبالم ؟ مي ذاشتي دور از شما تنها باشم و توي تنهايي خودم بميرم مي ذاشتي اروم باشم ،مي ذاشتي اروم بگيرم ،اخه مگه من كي هستم كه بخواي دنبالم بگردي و پيدام كني ؟ اخه مگه من چه ارزشي دارم ؟ محض رضاي خدا منو فراموش كنيد ،اگر بخوايد اين طور پيش بريد ، راهي به جايي نمي بريد ، من با درد خودم آرومم شما خيالتون راحت باشه شما خوش باشيد شما بخنديد شايد روزي منم خنديدم .
__________________

نيما لحظه اي نگاهش را از من نگرفت و مستقيم به چشم هاي من زل زده بود من ساکت شدم و سرم را پايين انداختم اي کاش همه اون چيزي که مي ديدم يک کابوس بود و از خواب بيدار مي شدم من طاقت نداشتم بيشتر از اين عذاب بکشم و خرد شوم. نيما دستش را بر سرم گذاشت و سرم رو بلند کرد به چشماش نگاه کردم آرام و بي صدا اشک مي ريخت دو دستش را بر صورتم گذاشت دستانم را دور کمرش حلقه کردم و بلند گريه کردم نيما هم گريه مي کرد گريه اي که هيچ وقت باورم نشد از نيما باشه پيام کنار ما نشست و دست نيما را گرفت و هر سه گريه کرديم رها از پشت سر من را از بغل نيما بيرون آورد و به همراه من گريه کرد آرمان ساکت ايستاده بود امير کنار ما اومد و نيما و پيام را بلند کرد رها هم من رو بلند کرد و همگي بدون اينکه کسي حرف بزند روي مبل نشستيم.

براي مدتي هيچ کدوم صحبتي نمي کرديم پرستو براي بچه ها چاي آورد و بالاخره امير مجبور شد سکوت را بشکند ؛

هيچ وقت دوست نداشتم غزل اين طوري پيش خانواده اش برگرده همش از اين که اين اتفاق بيفته مي ترسيدم اما اتفاق افتاد الان هم بايد به اعصاب خودتون مسلط باشيد همه حرف هاي هم رو بشنويم آقا نيما ما واقعا چاره اي جر اين که غزل رو پيش خودمون نگه داريم نداشتيم شما خودتون رو کنترل کنيد و حرف هاي غزل و ارمان رو هم بشنويد شايد واقعا ما درست بگيم و حق داشته باشيم شايد يعني اگر خدا بخواد شما هم قانع شديد.

نيما که از قبل خيلي آروم تر شده بود گفت: اين چه حقيه که خواهرم رو از ما جدا کرديد؟

امير خواست جواب نيما رو بده اما آرمان که مشخص بود عصبانيه ، جدي و مسلط گفت:

هيچ کس جز خود شما خواهرتون رو از شما جدا نکرده شما خودتون باعث شديد که غزل از اون خونه فراري بشه از وقتي اومدي تا همين الان فقط به سود خودتون حرف زدي اصلا گذاشتي ديگران هم حرف بزنن؟

چي داريد بگيد؟

همه ي اون چيزي که شما نمي دونيد اين که بزرگ ترين گناه رو در حق غزل کرديد!

من متوجه حرف هاي تو نمي شم ولي به هر حال اين رو بدون که خود تو هم بزرگ ترين گناه رو در حق ما کردي .

من مجبور بودم سکوت کنم .

سکوت به چه قيمتي؟

به قيمت شادي و رضايت غزل.

براي لحظه اي سکوت بر قرار شد که دوباره آرمان گفت:

ما يعني من و امير و خانمش به خاطر غزل اين کار رو کرديم حتي به خاطر شما.

به خاطر ما؟

بله به خاطر شما .

چطور مگه؟

اگر ما اين فکر رو نمي کرديم و به غزل پناه نمي داديم غزل جز اينکه به کوچه و خيابان و پارک پناه ببره چاره اي نداشت اگر اون طور مي شد هيچ مي دوني چه بلايي سر غزل مي اومد. حتي چه بلايي سر شما و همه ما مي اومد اونوقت تو خودت اگه جاي ما بودي چيکار مي کردي؟ آيا مي تونستي با عذاب وجدانت آروم بگيري؟ هيچ مي تونستي خودت رو ببخشي؟ توي اين مدت خيلي سعي کرديم غزل رو راضي کنيم که برگرده دلش هم خيلي تنگ شده بود اما فايده اي نداشت اون تصميم نداشت برگرده خودت که غزل رو بهتر مي شناسي وقتي تصميم بگيره انجامش ميده اون وقت اگر ما اين جا نگهش نمي داشتيم مطمئن باش ديگه هيچ وقت نمي تونستيم پيداش کنيم در ضمن من چند بار خواستم اين موضوع رو به شما بگم و خيالتون رو راحت کنم که غزل جاش امنه اما ترسيدم غزل بفهمه و ناراحت بشه و دوباره ول کنه بره در ضمن يه وقت فکر نکني که غزل رو ما سه تا از بيمارستان فراري داديم نه بلکه خانم خودسرانه نصف شب از بيمارستان زده بود بيرون من هم اتفاقي توي اتوبان پيداش کردم درست زماني که سوار ماشين کرده بودن و داشتن مي بردنش.

نيما متعجب پرسيد:

کجا؟

آدم لات و بي سر و پا زياده فکر کردي براشون کاري داره يک کشيده مي خوابونن تو گوش طرف و برو که رفتي اون دفعه به خير گذشت و من هم اون صحنه رو با چشم خودم ديده بودم به همين خاطر از اين که دوباره اين اتفاق بيفته مي ترسيدم باور کن توي اين مدت حتي يک بار هم نيومدم بهش سر بزنم به اين خاطر که دلم نمي اومد شما رو اون طور نگران ببينم اما خودم با خيال راحت باشم چند بار تا دم خونه هم اومدم ولي در نزدم حتي تو اين فاصله غزل دو بار يعني يه بار خونه و يه بار هم به شرکت تو اومد و من از پشت سر تعقيبش کردم اين طفلک هم دلش تنگ شده بود از توي ماشين پنهوني شما رو مي ديد و دوباره به خونه بر مي گشت به همين خاطر مي گم بيخودي قضاوت نکن اگر مي بيني من امشب اينجام دليلش اينه که غزل مي خواست موضوعي رو با من در ميون بذاره که اومدم و اگر نه مطمئن باش چنين کاري نمي کردم.

آرمان ساکت شد و هيچ کس هم حرفي نزد بدجوري فکر م بهم ريخته بود آرمان من رو تعقيب کرده بود و مدام مراقب من بوده و توي اين مدت همش نگران من بوده از اين که از دستش ناراحت بودم خودم را سرزنش کردم سرم را پايين انداخته بودم که پيام گفت:

من از همون روزاي اول فهميدم که اقاي دکتر يه چيزايي مي دونه اصلا رفتارش مشخص بودم ولي به هر حال دو طرف اشتباه کرديم آقاي مهرباني نبايد اون حرف رو مي زد تا به غزل بر بخوره و غزل هم نبايد حرف پدرش توي اون لحظه که عصباني بود رو به دل مي گرفت نيما هم نبايد براي يک لحظه کاري مي کرد که غزل ازش ناراحت و نا اميد بشه

غزل هم نبايد با اون معذرت خواهي که نيما ازش کرده بود دلش رو مي شکست در ضمن مادرش و عسل که حرفي بهش نزده بودن اما غزل به اون دو هم اهميتي نداد توي اين فاصله هيچ کدوم راه درستي رو انتخاب نکرديم به قول معروف خشت اول که نهد معمار کج تا ثريا رود ديوار کج به هر ترتيب هيچ کدوم بي تقصير نبوديم و هيچ کس هم نمي تونه بگه من بي گناهم غزل با اينکه کار فوق العاده اشتباهي کرده و با اين کارش آقاي دکتر و خانمش و آرمان و همه ما را به دردسر انداخته ولي باز هم يه مقدار حق داره اين موضوع بيشتر از هر کسي به غزل فشار وارد کرده و اون رو عذاب داده اگه اون بي گناهه که يعني ما همگي مطمئنيم که هست پس بيشترين رنج و عذاب رو اون کشيده به هر حال بايد خدا رو شکر کنيم که آقاي دکتر جلوي اين که به پليس خبر بديم رو گرفت و اگر نه معلوم نبود چي مي شد الان هم بايد فکري بکنيم که آقاي مهرباني رو قانع کنيم خواهر من که اصلا خود به خود غزل رو ببينه قانع ميشه.

مشخص بود که نيما قانع شده چون لبخندي رو به من زد و گفت:

الان واسه همه ما مهم تر از همه اينه که غزل رو پيدا کرديم مطمئن باش وقتي بابا و مامان غزل رو ببينن از خوشحالي هيچي نمي گن و خيلي راحت قانع مي شن.

همه حرف نيما را قبول کردند و امير هم نفس راحتي کشيد و گفت:

الحمد الله به خير گذشت و اگر نه معلوم نبود چند سال حبس براي من بدبخت مي بريدند .

نيما خنديد و گفت:

اختيار داريد اگر به حبس بريدن باشه حبس اصلي براي اون نامرده که هنوز پيداش نکرديم.

آرمان نگاهي به نيما کرد و گفت:

نامرد يا رئوف؟

همگي متعجب بهش نگاه کردند نمي دونم چرا توي اون لحظه اين قدر رک و راست حرفش را زد نيما که بدجوري تعجب کرده بود گفت:

يعني چي؟ منظورت چيه؟

منظورم کاملا واضحه.

پيام که کلافه شده بود گفت:

هيچ معلوم هست چي داري مي گي؟ يعني منظورت اينه که رئوف اين کار رو با غزل کرده؟

آرمان خيلي خونسرد گفت:

من که از همون روز اول گفتم اين فرد هيچ کس جز فاميل و آشنا نمي تونه باشه .

اما اين تهمت بزرگيه رئوف هيچ وقت با غزل اين کار رو نمي کنه چه دليلي براي ادعات داري؟

دليلش رو از غزل بپرسيد من هم همين امشب موضوع رو فهميدم.

همه نگاه ها به سمت من جلب شد نيما نگاهي به من کرد و گفت:

غزل اين چي داره مي گه؟

من من کردم و گفتم:

به خدا من فقط شک کردم مي دونم دارم اشتباه مي کنم .

آرمان وسط حرفم پريد و گفت:

غزل چرا حقيقت رو نمي گي؟ بالاخره اين موضوع بايد براي همه روشن بشه يا نه؟

آره اما....

نيما گفت:

اما نداره حقيقت هر چي هست براي ما بگو.

با ترس و لرز تمام ماجرا را براي آنها تعريف کردم از اين که عاقبت اين فکر و شک چيه بي خبر بودم پيام رها از تعجب شايد هم از ناراحتي بسيار ساکت نشسته بودند و هيچ نمي گفتند اما نيما عصباني گفت:

اون که مثلا تو رو خيلي دوست داشت.

آرمان به جاي من جواب داد:

نيما جان توي اين دوره زمونه دوست داشتن معنا نداره هر چي فتنه است زير سر همين دوست داشتن ها و عشق هاي مفت که دو زار نمي ارزن بلند مي شه.

يعني اگر اين موضوع واقعيت داشته باشه من اون بي شرف رو زنده اش نمي ذارم آخه چه طور دلش اومد از اعتماد ما سو استفاده کنه؟

____________
- به همين خاطر ميگم که بزرگترين گناه رو شما در حق غزل کرديد ، يعني با اعتماد بي جايي که به اون کرديد ، اين ظلم در حق غزل شده.
-آخه ما چه مي دونستيم؟
امير ميان حرف بچه ها گفت :"به هر حال اتفاقيه که افتاده يه مسئله ي خانوادگيه و شما بهتر مي دونيد با رئوف خان چيکار کنيد ولي لطفا به جاي من هم حالش رو بگيريد."
-آره ، ولي واقعا باورش مشکله .
امير براي اينکه موضوع را خاتمه بدهد گفت :"حالا اين حرف ها رو فراموش کنيد و شما بگيد از کجا فهميديد غزل اينجاست ؟ اصلا ادرس ما رو از کجا پيدا کرديد؟
من و آرمان و پرستو تازه به فکر افتاديم و همزمان گفتيم :راست مي گه.
نيما خنديد و گفت :سهيل گفت.
من و آرمان هم صدا گفتيم : سهيل؟!
-آره ،حالا شما دو تا چرا هم زمان حرف مي زنيد؟
آرمان گفت : سهيل از کجا مي دونست؟
-قبل از اينکه بيام زنگ زد به من که ازم بخواد گيتار غزل رو درست کنم وقتي ازش پرسيدم تو از کجا مي دوني گيتار غزل خرابه ،گفت خودش گفته ،من که تعجب کرده بودم ازش پرسيدم کي باهاش صحبت کردي گفت همين امروز، هم خوشحال شده بودم و هم نگران ازش پرسيدم غزل با تو تماس گرفته بود اما اون گفت ، نه من تماس گرفته خونه ي دوستش ، پرسيدم کدوم دوستش ، گفت نمي دونه اما هموني که مريضه و غزل ازش پرستاري مي کنه و شوهرش هم دکتره " دکتر وکيلي" وقتي اسم دکتر رو شنيدم برق سه فاز از سرم پريد گفتم تو شماره ي اونجا رو از کجا آوردي؟ گفت آرمان داده ، خيلي از آرمان عصباني بودم ، سهيل نگران شده بود و پرسيد چيزي شده ؟ من گفنم نه آخه غزل دير کرده و نگرانشيم . اون نگران شد و گفت مگه غزل نيومده خونه؟من هم گفتم نه ، اون گفت خوب با خونه ي دوستش تماس بگيريد من به دروغ گفتم تلفن رو جواب نمي دن سهيل براي اينکه خيالم رو راحت کنه با اين که خودش نگران بود گفت حتم حال دوستش بد شده و رفتن بيمارستان يه سر به خونش بزنيد . من گفتم ادرس دوستش رو نداريم اما سهيل گفت غزل به اون ادرس به من نامه داده من الان ادرسش رو برات ميارم اين طوري شد که فهميدم سرکار خانوم کجاست ؟ در ضمن الان سهيل خيلي نگرانه و منتظر تلفن ماست.
آرمان خنديد و گفت :حالا خدا رو شکر به خير گذشت و خوني ريخته نشد و گرنه من مي دونستم با سهيل چيکار کنم .
-بيخود آقا ، مگه رفيق ما بي کس و کاره که بخواي اذيتش کني ؟ اگر حرف بزني با من طرفي .
-ببخشيد اقا معذرت مي خوام .
همگي زديم زير خنده اما پيام بد جوري تو فکر بود که نيما گفت :
-چيه پيام ، چيزي شده ؟
پيام خيلي جدي گفت :تا کي مي خواي اينجا بشيني ؟ مزاحم آقاي دکتر و خانوم شديم ، پاشو ديگه بريم ، الان هم آبجي و بچه ها و هم سهيل منتظر ما هستن .
-چشم اما چرا اينقدر عصباني هستي؟
پيام از سره جاش بلند شد و رو به من گفت :غزل بلند شو دايي ، سريع آمادشو بريم .
-من هم بايد بيام.
نيما رو به من کرد و گفت : ديگه روت رو زياد نکن ، سريع حاضر شو بريم .
نگاهي به امير و پرستو کردم و امير گفت :غزل جان نمي خواي بزاري ما يه نفس راحتي بکشيم ؟
-يعني اينقدر ازم خسته شدي؟
- آره پس چي ؟ نيست شما خيلي هم مايه آرامشي.
از تعجب دهنم باز مونده بود ، پرستو نگاهي به امير کرد و گفت : الان اين رو ميگي بزار بره مي بينمت چطوري بي قراري مي کني.
امير آرام و زير لب گفت : حالا شما هم ما رو ضايع نکني نميشه ؟
همه زديم زير خنده و من وسايلم را جمع کردم و با بچه ها رفتم . موقع رفتم پرستو منو بغل کرد و گريه کرد . امير هم ناراحت بود اما سعي مي کرد خودش رو از اين که من دارم ميرم خوشحال نشوم بده و هر دم سر به سرم مي گذاشت نيما از اين که من به بچه ها زحمت داده بودم معذرت خ.واهي کرد و به خاطر اينکه از من مراقبت کرده بودند تشکر کرد و همگي با هم راه افتاديم به سوي خانه ، به سوي آينده اي نامعلوم .

9

همگي به سمت خونه راه افتاديم اما آرمان به خونه ي خودشان رفت . توي راه پيام و رها ساکت بودند اما نيما با من حرف مي زد و جريان اين هفته رو برام تعريف مي کرد ، پيام بد جوري به هم ريخته بود ، درست از موقعي که موضوع رئوف رو فهميده بود خيلي عصبي به نظر مي رسيد ولي نيما انگار همه چيز را فراموش کرده بود و از اينکه به خون بر مي گشتيم خوشحال بود ، خودم بد جوري توي فکر بودم که بايد با پدر و مادرم چه طوري مواجه بشم و چي بايد بگم و چيکار کنم ولي هرچه بود دلم خيلي براشون تنگ شده بود و دوست داشتم زودتر ببينمشون . توي فکر بودم که نيما ماشين رو مقابل درب خونه نگه داشت . از ماشين پياده شدم . دست و پام مي لرزيد ، نيما بين راه دو دسته گل و يک جعبخ شيريني خريده بود ، گل ها را به دست من داد و گفت :
-بده به مامان و بابا
شيريني رو هم دست خودش گرفت ، آرام وارد حياط شديم ، قدرت نداشتم راه برم نيما دستم رو گرفت و با خودش کشيد و گفت :
-سريع تر بيا .
-ميترسم داداش.
- از کي ؟ اين جا که هيولا نداره جز پيام .
-نه داداش جدي مي گم.
-خيالت راحت باشه من باهاتم .
-مي دونم اما خجالت مي کشم تو روي مامان و بابا نگاه کنم .
-نيما خنديد و گفت :اون دو تا رو بي خيال ، چطوري مي خواي با مادر بزرگ مواجه بشي ؟
تازه يادم افتاده بود که مادر بزرگ هم هست ، رو به نيما کردم و گفتم: راستي مادر بزرگ!
-بله خانوم تازه جنگ داره شروع ميشه .
لبخندي زدم و به همراه نيما راه افتادم ، رها و پيام زودتر از ما وارد شدند صداي مامان بلند شد و گفت :ساعت 12 شبه معلوم هست کجاييد؟
من سر جام ايستادم ، نيما برگشت و گفت:چي شد ؟ چرا ايستادي؟
-مامان عصبانيه.
-الان که تو رو ببينه عصبانيتش بر طرف ميشه .
-داداش تو رو خدا کمکم کن .
-بيا خيالت راحت باشه ، تا منو داري غم نداري.
وارد خونه شديم ، کسي حواسش به ما نبود ، نيما اروم بهم گفت که سلام کنم ، با ترس و لرز صدام رو بلند کردم و گفتم : سلام
همه نگا ها به سمت در برگشت ، هيچ کس حرفي نزد و از جاش حرکتي نکرد ، همه همين طور مرا نگاه مي کردند که نيما دوباره آروم به من گفت : برو گل رو به مامان وبابا بده و ببوسشون و ازشون معذرت خواهي کن .
پاهام قفل شده بود ، وقتي چهره همه ديدم وضعم بدتر شده بود ، توي اين مدت کوتاه چقدر فرق کرده بودند ، چه قدر ضعيف شده بودند ، به سختي چند قدم جلو رفتم که عرشيا ، از بغل پيام بيرون اومد و با خوشحالي داد زد و گفت :
-آخ جون ، آبجي غزل اومده .
خودش رو به من رسوند و توي بغلم انداخت . اونو بوسيدم و از سر جام بلند شدم هنوز هيچ کس حرکتي نکرده بود ، به سمت مامان رفتم ، آخ که چه قدر پاهام درد مي کرد .رو به روش ايستادم ، اشک توي چشماش جمع شده بود ، گل رو به سمتش گرفتم و با بغضي که توي گلوم بود گفتم :
- سلام مامان منو ببخشيد .
مامان بدون اينکه گل رو از دستم بگيره فقط نگاهم کرد و محکم سرجايش به زمين خورد . من . رها سريع کنارش نشستيم که مامان گفت :
-خواب مي بينم يا نه ؟
با گريه گفتم :نه مامان جونم بيداري،تو رو خدا خودت رو ناراحت نکن .
مامان مرا محکم توي بغلش گرفت و هر دو زديم زير گريه ، رها ارام مامان رو بلند کردم و نيما با چشم به من اشاره کرد که به سمت بابا برم، به زور توانستم به سمت بابا ،برگردم و آروم به طرفش حرکت کنم ولقعا ناي راه رفتن نداشتم ، پاهام زق زق مي کرد ، دستام مي لرزيد ، قلبم به شده مي تپيد ، رو به روي بابام ايستادم و بدون اينکه نگاش کنم گفتم :
-سلام بابا.
اما جوابي نشنيدم دوباره با گريه گفتم :منو ببخشيد بابا ، اومدم اگر اجازه بديد و اگر توي خونتون براي من جايي مونده باشه باهاتون باشم ، تو رو خدا بابا منو از خونتون بيرون نکنيد ، من جز شما کسي و جايي رو ندارم ، مي دونم خوب مي دونم که از من بدتون مياد ، ولي بابا من بي شما غريبم ، بزاريد اين جا بمونم قول مي دم جلوي چشمتون ظاهر نشم اصلا همش توي زير زمين مي مونم ، قول مي دم لب به هيچي نزنم حتي حرفي هم نزنم ، قدمي بر ندارم حتي نفس نکشم جز زماني که شما اجازه بديد که منو مي بخشيد اون وقت ميرم يه جايي و با خيال راحت مي رم تا شما منو نبخشيد من حتي نمي تونم بميرم ، چه برسه زندگي کنم .
سرم همين طور پايين بود ، اروم سرم رو بلند کردم تا لبخند بابا رو ببينم اما به جاي لبخند سوزش ضربه ي محکم دست بابا رو چشيدم که به صورتم خورد ، چشام رو بستم تاديگر هيچ چيز رو نبينم که يک لحظه احساس کردم سرم جايي قرار گرفت ، احساس ارامش کردم ، نمي دونم ، نمي دونم چرا بي اختيار البته بي صدا اشک ريختم ، انگار يه خواب بود يا يه رويا ، سرم رو محکم بهش چسبوندم ، چه خواب شيريني بود . اما وقتي دستي به روي سرم کشيده شد ، چشمام رو باز کردم و ديدم که خواب نيستم

__________________
نيما خنديد و گفت: اون دو تا رو بي خيال ، چه طوري مي خواي با مادر بزرگ مواجه بشي ؟
تازه يادم افتاده بود که مادر بزرگ هم هست . رو به نيما کردم و گفتم : راستي مادر بزرگ !
_ بله خانوم تازه جنگ داره شروع مي شه .
لبخندي زدم و به همراه نيما راه افتادم . رها و پيام زودتر از ما وارد شدند ، صداي مامان بلند شد و گفت : ساعت دوازده شبه ، معلوم هست کجاييد ؟
من سر جام ايستادم که نيما گفت : چي شده ؟ چرا ايستادي ؟
_ مامان عصبانيه .
_ الان که تورو ببينه عصبانيتش بر طرف ميشه .
_ داداش تو رو خدا کمکم کن .
_بيا خيالت راحت باش ، تا منو داري غم نداري .
وارد خونه شديم . کسي حواسش به ما نبود . نيما آروم بهم گفت که سلام کنم . با ترس و لرز صدام رو بلند کردم و گفتم : سلام !
همه نگاه ها به سمت در برگشت ، هيچ کس حرفي نزد و از جاش حرکتي نکرد . همه همين طور نگاه مي کردند که دوباره نيما آروم به من گفت :
_ برو گل رو به مامان بابا بده و ببوسشون و ازشون معذرت خواهي کن .
پاهام قفل شده بود ، وقتي چهره? همه رو ديدم وضعم بدتر شده بود . توي اين مدت کوتاه چقدر فرق کرده بودند ، چقدر ضعيف شده بودند ، به سختي چند قدم جلوتر رفتم که عرشيا از بغل پيام بيرون اومد و با خوشحالي داد زد و گفت :
_ آخ جون ، آبجي غزل اومده .
خودش رو به من رسوند و توي بغلم انداخت . اونو بوسيدم و از سر جام بلند شدم . هنوز هيچ کس حرکتي نکرده بود . به سمت مامان رفتم ، آخ که چقدر پاهام درد مي کرد . رو به روش ايستادم ، اشک تو چشماش جمع شده بود . گل رو به سمتش گرفتم و با بغضي که گلوم رو گرفته بود گفتم :
_سلام مامان منو ببخشيد .
" مامان بدون اينکه گل رو از دستم بگيره ، فقط نگاهم کرد و محکم سر جايش به زمين خورد . من و رها سريع کنارش نشستيم که مامان گفت :
_ خواب مي بينم يا نه ؟
با گريه گفتم : نه مامان جونم بيداري . تورو خدا خودت رو ناراحت نکن .
" مامان مرا محکم توي بغلش گرفت و هر دو زديم زير گريه ، رها آرام مامان رو بلند کرد و نيما با چشم به من اشاره کرد که به سمت بابا برم . به زور تونستم به سمت بابا برگردم و آروم به طرفش حرکت کنم . واقعا ناي راه رفتن نداشتم . پاهام زق زق مي کرد . دستام مي لرزيد ، قلبم به شدت مي تپيد ، رو به روي بابام ايستادم و بدون اينکه توي صورتش نگاه کنم گفتم :
_ سلام بابا !
اما جوابي نشنيدم . دوباره با گريه گفتم : منو ببخشيد بابا . اومدم اگر اجازه بديد و اگر توي خونتون براي من جايي مونده باش ، باهاتون باشم . تو رو خدا بابا منو از خونتون بيرون نکنين . من جز شما کسي و جايي رو ندارم . ميدونم خوب ميدونم که از من بدتون مي اد ولي بابا من بي شما غريبم . بذارين اينجا بمونم قول ميدم جلوي چشمتون ظاهر نشم اصلاً همه ش توي زيرزمين مي مونم . قول ميدم لب به هيچي نزنم ، حتي حرفي نزنم ، قدمي بر ندارم حتي نفس نکشم جز زماني که شما اجازه بديد ، خواهش ميکنم بابا حداقل بگيد که منو مي بخشيد و اون وقت ميرم يه جايي و با خيال راحت مي ميرم تا شما منو نبخشيد حتي نميتونم بميرم ، چه برسه زندگي کنم . سرم همين طور پايين بود ، آروم سرم رو بلند کردم تا لبخند بابا رو ببينم الا ن جاي لبخند سوزش ضربه ي محکم دست بابا رو چشيدم که به صورتم خورد . چشمام رو بستم تا ديگر هيچي چيز رو نبينم که يه لحظه احساس کردم سرم در جايي قرار گرفت . احساس آرامش کردم ، نميدونم چرا بي اختيار البته بي صدا اشک ميريختم . انگار يه خواب بود يا يه رو?يا . سرم رو محکم بهش چسبوندم ، چه خواب شيريني بود اما وقتي دستي به روي سرم کشيده شد ، چشمام رو باز کردم و ديدم که خواب نيستم، بابا مرا بغل کرده بود و نوازشم مي کرد . خداي من باورم نمي شد واقعا يه رو?يا بود نميدونستم بابا منو بخشيده بود يا نه ولي به هر حال خوشحال بودم و دوست نداشتم از بغل بابا بيرون بيام اما وقتي مادر بزرگ از پشت دست روي شانه ام گذاشت مجبور شدم خودم رو از بغل بابا به بغل مادر بزرگ بندازم اما هنوز دستم توي دست بابا بود . از بغل مادر بزرگ بيرون اومدم و صورتم رو به سمت بابا برگردوندم . خدايا باورم نمي شد واقعا اين بابا بود ؟ به چشماش نگاه کردم ، واقعا از چشمهاي بابا بود که اون گوله? هاي اشک سرازير شده بود ؟ دوباره خودم رو تو بغلش انداختم و زدم زير گريه که بابا گفت :
_ بار آخرت باش ما رو تنها ميذاري و ميري . ديگه حق نداري ما رو ترک کني در ضمن ديگه نشنوم اون حرفها رو بزني . تو هر چي و هر کي که باشي دختر عزيز اين خونه هستي و همه تو رو دوست دارن ، هيچ وقت هم فکر نکن من نمي خوام تورو ببينم من اگر مدام تورو ببينم خسته نميشم .
از بغل بابا بيرون اومدم و توي صورتش نگاه کردم و گفتم: ازتون ممنونم بابا ، خيلي دوستتون دارم .
اما دستي که بر روي شانه ام گذاشته شد مانع شد که باقي حرفم رو بزنم ، برگشتم و ديدم نيما ايستاده و داره مي خنده ، رو به من گفت :
_ باشه خانوم ، نميخواد زياد ذوق کني . خود شيريني هم باشه يه مدت نبودي از دست اين خود شيريني هات راحت بوديم . حالا اون طفلک اونجا کپ کرده برو از سکته ناقص درش بيار .
نگاهم رو به سمتي که نيما مي گفت برگردوندم . عسل همينطور ايستاده بود و مرا نگاه مي کرد . به سمتش رفتم و خودم رو توي بغلش انداختم و گفتم :
_ دوباره برگشتم که حالت رو بگيرم و اذيتت کنم . فکر کردي ميتوني از دستم راحت بشي ؟
عسلم محکم مرا بغل کرد و زد زير گريه من هم نتوانستم خودم را کنترل کنم و گريه کردم . براي لحظه اي گريه کرديم اما وقتي سرم رو از روي شانه عسل بلند کردم . باورم نشد چي مي بينم . اصلاً همه چيز و همه کس توي اون خونه عوض شده بود . آرش بود که کنار ما ايستاده بود اما تمام صورتش از اشک خيس بود . وقتي نگاهش کردم سريع اشکش رو پاک کرد و گفت :
_ سلام خوشحالم که برگشتي .
خدايا ! من چقدر بي انصاف بودم . آرش به اين با محبتي چقدر از او بدم مي آمد. او هم نگران من بوده ، از خودم بدم اومده بود که چرا هميشه از آرش فراري بودم و ازش بدم مي اومده . هنوز کنار عسل ايستاده بودم که مادر بزرگ عصباني شد و گفت :
_ بس ديگه چقدر پيش عسل ميموني ، بيا پيش ما ببينم جريان چيه و دنيا از چه قراره ؟
لبخندي زدم و کنار مادر بزرگ نشستم . همگي بچه ها به کنار ما اومدند و مامان کنارم نشست و دستش رو به گردن من انداخت و مدام مرا مي بوسيد که زن دايي مرجان گفت :
_ امشب شب عجيبيه يا خنديديم يا گريه کرديم . به هر حال همه خوشحاليم ، تا نيما جعبه شيريني رو باز کنه و تعارف کنه ، من هم يه چايي ميريزم و مي ارم .
همه خوشحال بوديم و مي خنديديم . من از شادي سر از پا نمي شناختم اما زماني که به پيام نگاه کردم خنده از روي لبم محو شد ، هنوز همان طور آرام و ناراحت نشسته بود و هيچ نمي گفت . مامان متوجه شد که من ناگهان خنده از لبم رفته به همين خاطر پرسيد :
_ غزلم چي شده مادر ؟ چرا يهو ناراحت شدي ؟
_ هيچي مامان ، من خوبم .
نيما که متوجه شده بود گفت : من ميدونم چشه .
_ چي شده نيما ؟ تو بگو عزيزم .
_ همه اش به خاطر آقا پيامه . شما خودتون يه نگاه بهش بندازين و ببينيد مثل برج زهرمار نشسته ، اون وقت خنده از روي لب شما هم محو ميشه .
با اين گفته نيما ، همه نگاه ها به سمت پيام جلب شد . مادر بزرگ از پيام پرسيد :
_ چي شده پيام ؟ راست مي گه مثل اينکه تو اصلاً خوشحال نيستي ؟
اما پيام بي تفاوت نسبت به گفته مادر بزرگ از سر جايش بلند شد و به حياط رفت . همه متعجب بوديم واقعا معني رفتار پيام رو نمي فهميدم . بابا براي اين که بحث رو عوض کنه خطاب به نيما که مي خواست به دنبال پيام بره گفت :
_ بشين سر جات نيما ، بذار تنها باش . حتما دليلي داره که خواسته تنها باش . حالا شما بگيد غزل رو کجا پيدا کرديد که من دارم ديوونه ميشم ها .
_ نه بابا جون ، تو رو خدا توي اين خونه تا دلتون بخواد ديوونه هست شما يکي ديگه بي خيال شيد .
همه زدند زير خنده و نيما هم جريان رو براي بابا و ديگران تعريف کرد . همه سراپا به حرف هاي نيما گوش ميدادن الحق که خوب حرف ميزد و خوب تونست موضوع رو به نفع من و بچه ها تمام کنه و بابا رو قانع کنه اما من يک لحظه از فکر پيام بيرون نمي اومدم به همين خاطر خطاب به جمع گفتم :
_ ببخشيد که وسط حرفتون پريدم ولي من همه اين حرف ها رو ميدونم با اجازه تون من برم حياط .
مامان گفت : برو مامان ، اما پيام رو اذيت نکني ها گناه داره طفلک .
_ نه بابا قول ميدم زنده برش گردونم .
_ نيما گفت : بازم جاي شکرش بقيه که زنده مي مونه وگرنه مجلس عروسي من يک سال عقب مي افتاد .
خنديدم و به خياط رفتم . به اطراف نگاه کردم پيام رو نديدم از پله ها پييين رفتم که صدائي گفت :
_ برگرد بالا براي چي اومدي ؟
به سمت صدا برگشتم . پيام توي باغچه روي صندلي نشسته بود به طرف او رفتم و گفتم :
_ چرا اينجا نشستي ؟
_ همين طوري ، تو برگرد بالا .
_ چرا ؟!
_ خب اومدي اينجا واسه ي چي ؟
_ اومدم پيش تو باشم .
_ اما من مي خوام تنها باشم .
_ ببخشيد قصد نداشتم مزاحمت بشم.
اين را گفتم و قصد داشتم که برگردم که پيام صدام کرد و گفت : غزل نرو ، قصد نداشتم ناراحتت کنم .
_ ناراحت نشدم ولي کنجکاو شدم .
_ چرا ؟
_ چه موضوعي تو رو ناراحت کرده و تو هم از ما پنهونش مي کني ؟
_ موضوع خاصي نيست.
_ پس چرا اين قدر ناراحتي ؟
_ نميدونم .
_ يه موضوعي هست ، چرا نميگي ؟
_ نمي خوام خوشحالي تون رو از بين ببرم .
_ وقتي تو خوشحال نباشي ما هم خوشحال نيستيم .
_ من خوشحالم ولي يه مشکلي هست که مثل خوره به جونم افتاده .
_ آخه چيه ؟ در مورد چيه ؟!
_ در مورد رئوف .
با تعجب گفتم : چه مشکلي ؟
_ اين که چرا اينقدر نامرده.
_ تو از کجا اينقدر مطمئني شايد ما اشتباه کرده باشيم .
_نه . اشتباهي نشده . کار خودش بوده .
_ از کجا ميدوني ؟
_اون شب وقتي آهسته و پريشون از اتاقت بيرون اومد ، ديدمش ولي بهش شک نکردم گفتم شايد توي اتاقت کاري داشته و بخاطر اين که تو بيدار نشي داره آروم رفتار مي کنه و هم اين که توي اين مدت خيلي آروم شده بود . خيلي کم به خونه ما مي اومد ، خيلي کم حرف ميزد ، هر موقع آبجي پري از تو حرف ميزد ، رنگش مي پريد يه روز که آبجي پري گفت :" بعد از عروسي رئوف و غزل نميذارم از پيش ما برن و همين جا نگاه شون مي داريم و دوست دارم غزل پيش خودم باش ." بر عکس هميشه که خوشحال مي شد عصباني شد و گفت :" مامان ديگه در مورد غزل صحبت نکن ." وقتي پرسيديم چرا ؟ گفت :" براي اينکه غزل به من علاقه نداره و ما قسمت هم ديگه نيستيم." ما به دل نگرفتيم اما يه روز ديگه که باهاش حرف زدم و بهش گفتم که چرا ديگه از خاله اينا خبري نمي گيري ، هيچي نگفت اما بعد از چند لحظه گفت :" غزل يکي ديگه رو دوست داره ، ديگه هم اين قدر سر به سر من نذاريد ." و از پيش من بلند شد و رفت .
_ خب اين دليل نميشه.
_ چرا خوبم دليل ميشه . آخه رئوف داره مي ره آلمان .
_ راست ميگي ؟ آخه چرا ؟
_ ما فکر کرديم دليلش تو باشي ولي الان متوجه شدم که مي خواد از ايران بره که ديگه دست ما بهش نرسه و ديگه با تو مواجه نشه ، خودش خوب ميدونه که چيکار کرده که داره در مي ره .
_ مامان اينا ميدونن مي خواد بره ؟
_ آره ، فکر مي کنن که براي کار مي خواد بره . در صورتي که ....
_ در صورتي که چي ؟
_ از خجالتش مي خواد بره نه براي کار .
_ حالا چي ميشه ؟
_ تو فعلا به هيچ کس چيزي نگو ، من فردا به بهونه اين که يه سر به نمايشگاه بزنم با نيما ميرم رامسر تا ببينم چه خبره .
_واي نه تورو خدا نيما اگه بياد زنده اش نميذاره .
_ حقّشه ، من هم جاي نيما بودم همين کار رو مي کردم هر چند که دست کمي هم از نيما ندارم .
_ خوب شما برو نيما رو با خودت نبر .
_ فکر کردي نمي فهمه به چه خاطر مي خوام برم ؟ عمرا بذاره تنها برم . الان هم اگر مي بيني خودش رو خونسرد نشون ميده و مي خنده واسه خاطر توسط وگرنه از داخل کلافه است و داره خودش رو کنترل مي کنه . اون هم خيلي خورد شده به هر حال رئوف يکي از بهترين دوستاش بوده .
_ حالا چي کار کنيم ؟!
_ هيچي ، فعلا بريم بالا .
_ دايي منم باهاتون مي ام مي خوام بفهمم چرا اين کارو با من کرده .
_ نميشه. به اندازه کافي رفتن ما مرموز هست اگر قرار باش تو رو هم ببريم موضوع لو مي ره .
_ يعني نميخواي به بابا مامان موضوع رو بگي ؟
_ فعلا نه ، حالا پاشو بريم بالا.
به همراه پيام بالا رفتيم . نيما موضوع رو براي بابا تعريف کرده بود و آنها هم قانع شده بودند . من و پيام کنار ديگران نشستيم که بابا رو به آرش گفت :
_ من فقط دستم به خان داداش شما برسه ، ميدونم باهاش چيکار کنم .
_آرمان طفلک که گناهي نداره .
_ به هر حال هر چقدر هم حق داشته باشه به يک گوشمالي حسابي نياز داره .
_ شما ببخشيدش و بهش رحم کنيد.
_ به قول غزل زنده نگهش مي دارم .
همگي خنديديم که پدر جدي گفت :" حالا خارج از شوخي بايد از هر سه نفر شون يعني از دختر و همسرش و آرمان تشکر کنيم به هر حال اونا هم سختي کشيدن و غزل اونا رو هم توي دردسر انداخته .
نيما گفت: حالا وقت واسه ي اين کارها زياده ، فعلا بايد حال اون نامردرو بگيريم .
همه تعجب کرده بودند . پيام با نگاه به نيما فهموند که موضوع رو لو? نده ، وقتي بابا منظور نيما رو پرسيد ، نيما گفت :
_ منظورم اينه که بايد بگرديم دنبال همون طرف که اين بلا رو سر همه ي ما آورده .
مامان رو به نيما گفت : حالا باشه . تورو خدا بذار يه امشبه رو خوش باشيم .
_ کدوم امشبه ؟ مادر من الان صبح زوده .
نگاهي به ساعت انداختيم . سه نصف شب بود . جيغ بابا به هوا بلند شد و گفت :
_ اينقدر حرف زدي که نفهميدم ساعت کي گذشت . سه ساعت ديگه هم بايد برم سر کار .
_ به من چه ربطي داره ؟
آرش که تازه متوجه ي ساعت شده بود گفت : ساعت سه نصفه شبه و من هنوز اينجام ؟
نيما گفت : بله آقا ، فکر کردي خونه پدر زنته که راحت نشستي ؟ پاشو برو خونه ي خودتون .
همه خنديديم و آرش بلند شد که بره اما پدر مانع شد و گفت : اگر اين وقت شب بخواي بري ديگه هيچ وقت اينجا نيا . خودت خجالت نميکشي ؟
_ آخه ....
_ آخه نداره ، امشب رو اينجا بمون و صبح از همين جا برو سر کارت .
نيما خنديد و گفت : راست مي گه فقط خونواده ت خيلي نگرانت هستن ، از سر شب تا الان ده بار زنگ زدن و خبرت رو گرفتن . برو يه زنگ بزن و از نگراني بيرون بيارشون .
همه زدن زير خنده که آرش گفت : حتما آرمان بهشون گفته که ممکنه دير برم .
_ ممکنه دير بري يا نري ؟
_ حالا شما هم ول کنيد نيما جان !
_ نه ، ديگه نميشه . به هر حال خواهرمون رو سپرديم دستت بايد بشناسيمت يا نه ؟
پدر پا در ميوني کرد و گفت : بس کن نيما بذار بريم بخوابيم . صبح شد و بايد بريم سرکار .
اما پيام گفت : نيما بايد فردا با من بياي رامسر .
_ بريد رامسر چيکار کنيد ؟
_ من بايد سر به نمايشگاه بزنم آخه سپردم به دوستم ،بايد ببينم اگر نميتونه بيام دنبال بچه ها که برگرديم به هر حال ما هم کار و زندگي داريم .
نيما خنديد و گفت : حالا اين حرف ها رو بي خيال ، ولي خوب واسه ي خودت مي بري و مي دوزي . شايد من نخوام با شما بيام .
_ تو جرأت نداري . من اين همه راه رو تنهايي حوصله ام سر ميره .
_ حالا تا صبح فکر هام رو بکنم شايد دلم برات سوخت و اومدم .
رها رو به نيما کرد و گفت : بايد بري چون من الان وسايلم رو جمع ميکنم که با آقا پيام برم . يعني نميخواي با من بيايي ؟
_ کجا بري ؟
_ خيلي وقته اينجام از همه چيز عقب افتادم بايد برگردم .
مامان ناراحت شد و گفت : رها جون غزل تازه اومده ، دلت مي اد بري ؟
_ راستش نه ، ولي اگر نرم و پدرم بفهمه که نيما و پيام به رامسر رفتن و من همراهشون نيومدم ناراحت مي شه .
_ کاش نميرفتي ، اما هر طور خودت صلاح ميدوني .
نيما دلخور شد و گفت : يعني چي هر چي خودش صلاح ميدونه ؟ شما نبايد بذاري بره . رها خانم شما نذاريد ما يه ساعت خوش باشيم ها .
_ غر نزن ، دوباره ميام . البته با مامان و بابا .
_ باش اما يکي طلبت .
از اينکه رها مي خواست بره ناراحت بودم ولي اون شب رو با دلهره عجيبي خوابيدم . دلهره از عاقبت اين جريان که بچه ها مي خواستند با رئوف رو به رو شوند .

خوب ميدونستم که رها ناراحته و مي خواد برگرده اما دليل ناراحتيش رو نمي فهميدم . به هر حال رها با خانواده خاله پري صميميت زيادي داشت ، او هم مثل ما از بچگي با رئوف بزرگ شده بود و مسلما چنين چيزي رو باور نمي کرد ، به هر حال اتفاقي بود که هيچ کس باور نمي کرد و نکرد .

***

دو روز از رفتن بچه ها مي گذشت ، روز قبل با سهيل صحبت کرده بودم و خيالش رو از سلامتي خودم راحت کرده بودم . خيلي مي ترسيدم ، نيما زنگ زده بود اما در مورد رئوف هيچ چيز نگفته بود چون هيچ کس در اين مورد چيزي نميدونست . خيلي دلواپس بودم توي اون دو روز مامان و عسل خيلي به من رسيدند که به من بد نگذره . پرستو هم تماس گرفته بود و حالم رو پرسيده بود . سعي مي کردم خودم رو با عرشيا سرگرم کنم تا اين يکي دو روز بگذره و نيما و پيام برگردند. قرار بود خانواده آقاي نواصري براي ديدن من به منزل ما بيايند ، اصلاً حوصله شلوغي رو نداشتم و دوست داشتم تنها باشم تا راحت تر فکر کنم . واقعا اين همه مشکل يک دفعه پشت سر هم و در فاصله چند ماه پيش اومده بود ، اين همه مصيبت با هم تحمل زيادي مي خواست ، نميدونستم به سهيل فکر کنم يا به حال خودم يا به فرداي رئوف ولي به هر حال بدجوري کلافه بودم و احساس دوگانگي داشتم . ساعت نه شب بود ، ديگر بايد مي رسيدند ، همه منتظر بوديم که صداي زنگ زد خونه شنيده شد . پدر در رو باز کرد و خودش به استقبال آقاي نواصري رفت . دلشوره عجيبي داشتم از اين که با خانم و آقاي نواصري رو به رو مي شدم خجالت مي کشيدم . نميدونستم آنها در مورد من چه فکري مي کردند ولي به هر حال کمي خيال

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: